ظهر شد گرسنه شده بودم رفتم خونه،مادرم گفت تو که به درد کار خونه نمیخوری حداقل غذا باباتو ببر،گفتم غذا منم بریز روش برم با بابا بخورم،مادرم گفت میدونم دردت چیه میترسی بگم غذا خواهر برادراتو بده،داری فرار میکنی،حالا هی از زیر کار در برو دو روز دیگه خونه شوهر میگیرنت به کار.
شونه هامو بالا انداختم ودوباره رفتم باغ غذامو با بابام خوردم.
بابام گفت کاش تو پسر بودی،الان وردستم بودی دیگه چه غم داشتم،گفتم خوب الان وایمیسم وردستت .گفت نه زورت به بیل وآبیاری و...نمیرسه.
بلند شدم وتا زانو رفتم تو جوی آب وبا دستم راه آبو با گل پوشوندم ویه راه آب دیگه باز کردم برای یه قسمت دیگه باغ.ناشیانه بود ولی انقدر سریع کارمو کردم که بابام ذوق کرد وگفت هی ماشالله،فکر نمیکردم بلد باشی.
گفتم ازبس کاراتو دیدم یاد گرفتم.
اونروز فهمیدم به کار کشاورزی علاقه دارم البته تشویقای بابامم بی تاثیر نبود.
مادرم هر چند روز یه بار یه سر میرفت رباب رو میدید.
وزود برمیگشت.
تا دوماه رباب نیومد خونمون،یه روز برا نهار اومد مادرم کلی خوشحال شد،هر چی تو خونه داشتیم آورد جلوش چید انگار از قحطی اومده بود.
ربابم گفت نه باید برم کدخدا گفت زود بیام وبرگردم.
مادرم گفت این مدت نشد ازت بپرسم اونجا اذیتت نمیکنن.کدخدا باهات خوبه یا نه.
ربابم گفت اره خدارو شکر ،اوایل زنای کدخدا مجبورم میکردن کلی کار کنم حتی برم اتاقاشونو جارو کنمو رختاشونو بشورم.
تازه عصرا مجبورم میکردن کل حیاطو آب وجارو کنم وخودشونو بچه هاشونم مینشستن تو ایوون وتند تند میوه میخوردن وپوست وهسته هاشو پرت میکردن تو حیاط تا کارم زیاد بشه وبهم بخندن،تا اینکه یه روز کدخدا سرزده اومد واون وضعو دید ودعواشون کرد وگفت ببینم ربابو اذیت کردین همتونو پرت میکنم تو کوچه از ارثم محرومتون میکنم تا بیفتین به گدایی.از فردا رباب فقط کارا اتاق خودشو میکنه.
مادرم گفت کدخدا پس دیگه نمیره اتاقا اونیکی زناش.رباب با خجالت گفت از اولم نمیرفت.تمام دوماهو شب اتاق من شام میخوره ومیخوابه.
مادرم گفت خدارو شکر پس شدی سوگولیش،همش نگران بودم نشی کلفت وزیر دست.
حالااز زندگیت راضی هستی،رباب هیچی نگفت وفقط به گلا قالی خیره شد.اون موقع ها بچه بودم ولی الان که فکرشو میکنم ،نمیدونم مادرم با این سوالی که کرد دنبال چه جوابی بود.شاید توقع داشت بگه آره چرا راضی نباشم خیلی جوون خوبیه یا آره هر روز که از در میاد دلم براش میره مگه میشه این قد وهیکل ودور بازو رو دید وهر روز خاطر خواه تر نشد....
روزا از پی هم میگذشتن ومن رفتم کلاس سوم.بابام توقع داشت کدخدا به قولایی که داده بود عمل کنه،ولی فقط به یکیش عمل کرد ،فقط زمینای زراعی رو برا یه دوره کشت به پدرم داد تازه از محصولشم سهم خواست، همین وبس.در خونه اربابم همچنان به رمون بسته بود .
اینجا بود که تازه بابام حساب کار دستش اومد ودیگه نه راه پس داشت نه پیش.
به هر حال کدخدا عقلش بهتر از آدمای عادی ده کار میکرد که شده بود کدخدا،فوت وفنه خر کردن اهالیم خوب بلد بود.
روزام به درس وکمک به پدرم میگذشت خیلی وارد شده بودم به کار اندازه یه پسر بچه کار میکردم از برداشت محصول تا آبیاری وکود دهی و..
پدرم همیشه میگفت اگر خدا بهم زود پسر نداد عوضش گلاب از ده تا پسر کاری تره.
مادرمم که میدید پدرم راضیه دیگه کارا خونه رو بهم نمیداد.
روزگارمون بد نبود و خواهرام خوب یا بد زندگیاشونو داشتن. ازپسر خواهر مرحومم هم کم وبیش خبر داشتم زن مش قربون بزرگش میکرد.پدرشم زن گرفته بود.
عید اون سال رباب بار دار شد،بالاخره شربت زعفران وخرما ارده کار خودشو کرد.وبعد از نه ماه یه پسر کاکل زری بدنیا آورد ،به دوماه نکشید که بازم باردارشد،ماشالله به قوت ونیروی کدخدا.
وباز یه پسر آورد.دیگه پای رباب محکم شده بود،بچه هاش یکی دوساله شده بودن که یه روز رباب با خوشحالی اومد خونمون وگفت کدخدا فلان زمین وباغم بنچاقشو به نامم زده ،گفته بچه هام بزرگن من سرمو گذاشتم تو وبچه هات بی روزی نمونید وسهمتونو بالا نکشن من بچه هامو میشناسم تا بمیرم مثل کلاغ چشمامم درمیارن وتقسیم میکنن.
پدرم از درایت کدخدا خوشحال شد .به ماه نکشید که کدخدا فوت شد اونم موقع آبیاری تا لحظه آخر سرحال وسرپا ومشغول کار بود.وقتی فوت شد گویاهشتاد ونه ساله بود.
هر چی بود حق رباب این نبود که در شونزده سالگی بیوه بشه اونم با دوتا بچه ولی شد وبرگشت خونمون.از روز اول به بابام گفت که براش یه اتاق جدا گوشه حیاط بسازه،پدرمم قبول کرد،حیاط انقدر بزرگ بود که جای چهارتا اتاق دیگه رو هم داشت،ربابم وسایلشو برد تو اتاقش وشروع کرد به زندگی چون باغ وزمین زیادی گیرش اومده بود مدام براش خواستگار جور میشد ولی دیگه رباب زیر بار ازدواج نرفت.هر کس یه چیزی میگفت ،میگفتن برات حرف درمیارن جوونی وفلان وبهمان،گفت غلط میکنن من درست برم وبیام کسی حرف درنمیاره بعدم خونه بابام نشستم تو کوچه نیستم که سرپناه بخوام یا خرجی بده.
ایندفعه بابامم دیگه تمایلی نداشت رباب رو شوهر بده،یه بار بهش ظلم کرده بود کافی بود..
...